۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

کوچولوی من تولدت مبارک

سلام سلام سلام
سلام این بار با همیشه فرق داره
می دونی چه فرقی؟ فرقش اینه که تو الان روبروی منی
الان دارم می بینمت و از چشمات الهام میگیرم
ازنگاهی که او.نقدر عمیق هست که من و تو خودش غرق کنه
فقط میتونم بگم مسیحای من کوچولوی من تولدت مبارک
بالاخره تو اومدی راستش اصلا زندگی با یک کوچولو رو نمی تونستم تصور کنم
اما اینقدر خوب خودتو تو دلم و زندگیم و لحظات من جا کردی که انگار سالهاست   می شناسمت
نمیدونم حسم دوست داشتن یا چیز دیگه فقط میگم برام عزیزی
بهت قول داده بودم که وقتی به دنیا اومدی عکست رو بزارم تو وبلاگت
این عکس واسه ی 3 روزگیت هنوز کلی باد داری اما چشمات باز باز
راستش از اولین لحظه چشمات باز بود



مسیحا جان
راستش من یکی فکر نمی کردم بابایی اصلا بچه دوست داشته باشه
اما وقتی دیدم که از بودن و داشتن تو این همه خوشحال شده فهمیدم که اشتباه میکردم
باور می کنی حتی تو خواب هم میشینه تماشات میکنه
از وقتی هم که میره سرکار تا وقتی میاد یک سره زنگ میزنه از پسرش می پرسه
این حرفایی که از اینجا به بعد میبینی بابایی داره به پسرش میگه
بالخره بعد از 9 ماه ساعت 11:45 دقیقه ی روز 21 مرداد ماه مسیحای گلم و بغل کردم چقدر زود تو دلم نشستی اون لحظه رو نمی تونم توصیف کنم
رفته رفته دوست داشتنی تر شدی گل بابا
جوری شده بود که سرکار مثل مدرسه برای بچه های تنبل شده بود که سریع می خوان کلاس تموم بشه و برن خونه بابایی هر روز دوست داره سرکار تموم بشه بیاد پسرش و ببینه
خوب پسرم کلی حرف هست واسه زدن از متی جون گرفته تا بقیه
قول میدم همه رو برات بنویسم
اما تو یک فرصت دیگه